باغ
زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش
پیراهن حریر شفق را برید و رفت
من در حضور باغ
در لحظهی عبور شبانگاه
پلک جوانهها را
آهسته
میگشایم و میگویم
آیا
اینان
رؤیای رندگی را.
شفیعی کدکنی/ م/سرشک
از دفتر شبخوانی
من همان صیدم که نیرنگ با دل کردهام/ طالب آملی
شفیعی ,کدکنی ,باغ ,مقراض ,سیاه ,خسته ,خسته به ,شفیعی کدکنی ,و خسته ,به مقراض ,سیاه و
درباره این سایت